مهیلانفس من و بابامهیلانفس من و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
مامان معصومه مامان معصومه ، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
بابا محمدرضا بابا محمدرضا ، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
هم دل شدن دلامونهم دل شدن دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
وبلاگمونوبلاگمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخمل مامان

یک ماهگیت مبارک

سلام نارگیلم خوبی دخملم قربون چشمات بشم عسلم ماهگیت مبارک میدونم یه روز گذشته آخه میدونی نت تو دسترسم نبود خیلی تلاش کردم ولی نشد به هر حال صد سال به این سال ها گلم امروز یعنی شنبه بردیمت پیش دکترت آخه گفته بود یه ماهگی ببریمت پیشش وزن و قد و دور سرت رو چکاب کرد خدا رو شکرهمه چیت نرمال بود یه کیلو به وزنت شش سانت به قدت و دو و نیم سانت به دور سرت از وزنت خیلی نگران بودم همش فک میکردم نکنه شیرم برات کافی نباشه؟ از شکم دردت ونفخت بهشون گفتم واون هم یه قطره داد راستی پریشب اینقدر درد داشتی که نگو الهی مامان فدات بشه همش میگفتم کاش این دردا رو من میکشیدم بابا خیلی کمکم میکنه شبا وقتی گریه میکنی بابا هم بیدارمیشه و رو شانش می...
25 خرداد 1393

23 روز گذشت

سلام هستی من عمر من عشق من هستی زندگی من وبابا خوبی گل دخملم؟ فدات بشم من طبق معمول شما خوابین آخه دیشب ساعت 4شب خوابیدین والان هم توبغلم بودی که دیدم خوابیدی تو الان 23 روزه هستی ولی نمیدونم چرا ساعت شمارت 22 روزه نشون میده ما الان خونه مامانی هستیم راستی بابا هم سه شنبه با اتوبوس اومده و قراره جمعه اگه حل بشه با هواپیما برگرده و ما بقی امتحاناتشو بده وچهارشنبه هفته بعد برگرده بابایی هم که فعلا مدینه ست و جمعه میرن مکه گل دخملم این روزا خیلی شلوغی میکنی و بامزه شدی یواش یواش داری من و میشناسی الان تقریبا 23 روزه تو خونم دیگه حوصلم سر رفته راستی رو صورتت 2و3 تا جوش زده که تو اینترنت نوشته بود از هورمون های حام...
15 خرداد 1393

هدیه ها

سلام دختر کوچولوی من خوبی مامان ؟الان که این پست و واست میزارم تو رو به زور خوابوندم چون اصلا با خواب سر و کار نداری دخمل نازم جمعه بابا واسه دادن امتحاناتش رفت قم به مدت دو هفته به زور رفت آخه واسش سخت بود که تو رو بزاره بره ولی چاره ای نبود منم دلم براش یه ذره شده درسته وقتی بهش میگم میگه تو اونجا مهیلا رو داری ولی هر کی جای خودش و داره انشالله که خدا کمکش میکنه امتحاناتشو خوب بده تو هم دعا کن امسال هم بابا شاگرد ممتاز بشه آخه ترم گذشته تو دانشگاه شاگرد اول شده بود راستی دوشنبه بابایی بازم میخواد بره مکه خوش به حالش اونم میگه برم دلتنگ مهیلا میشم دختر تو چی داری که همه دلتنگ تو میشن؟ اما از شما فسقلی بگم که خدا رو...
11 خرداد 1393

خاطره ی زایمان

سلام عسل مامان امروز میخوام برات خاطره ی به دنیا اومدنت و برات بنویسم خاطره ای که هیچ وقت از یادم نخواهد رفت چون شیرین ترین خاطره ی زندگیم است مهیلا ی من دکتر واسه به دنیا اومدن تو به 24 اردیبهشت وقت داده بود یعنی شما 39 هفته را تمام کرده و وارد 40هفته شده بودی من وبابا سه شنبه شب به خونه ی مامانی رفتیم تا صبح همراه اونا به بیمارستان بریم نمیدونی اون شب چی گذشت ساعت 2نصف شب بود و هیشکی نخوابیده بود من میخواستم نخوابم ولی بابا ومامانی اصرار کردن که بخوابم خلاصه با زور خوابیدیم وصبح ساعت 5ونیم بیدارشدیم آخه دکتر گفته بود باید ساعت 6ونیم بستری شم خلاصه نماز صبح وخوندیم دعا برای سالم شدن تو وحل شدن کارها بعد از اون مامانی من و شما رو ...
8 خرداد 1393

مهیلا ی من

سلام دخمل نازم خوبی الان که دارم اینو مینوسم تو خوابیدی ونمیدونم تو خواب چی میبینی که با اون لبای کوچولوت داری میخندی ببخش این روزا کم اومدم واست پست بزارم آخه میدونی گلم یکم حال ندارم سرم گیج میره شکمم درد میگیره بعضی وقت ها هم از بی خوابی سرم درد میگیره خلاصه خیلی ضعیف شدم دخملم سه شنبه  ای که گذشت مراسم دید و بازدید شما بود که همه ی فامیل ها و دوست و آشناها واسه دیدن شما اومده بودن فردا هم مامانی واسه شما ولیمه تدارک دیدن واسه 10 روزگی شما من و بابا هم یه کیک با تصویر خوشگل شما سفارش دادیم دخملم این روزا تو به زور داری شیر میخوری البته یکیشو چون  نمیتونی مک بزنی دیروز بردیمت دکتر تا اون بتونه بهت کمک ک...
1 خرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل مامان می باشد